جدول جو
جدول جو

معنی روزه داشتن - جستجوی لغت در جدول جو

روزه داشتن
(تَ وَجْ جُهْ نُ / نِ / نَ دَ)
صوم. (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان القرآن). صیام. (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان القرآن). روزه دار بودن: رندی که بخورد وبدهد به از عابدی که روزه دارد و بنهد. (گلستان).
شنیدم که نابالغی روزه داشت
بصد محنت آورد روزی بچاشت.
سعدی (بوستان).
روزه دار و بدیگران بخوران
نه مخور روز و شب شکم بدران.
اوحدی.
در تمام عمر زاهد روزه نتوان داشتن
روزی خود را چرا باید از این امساک خورد.
سلیم (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
روزه داشتن
اگر کسی بیند روزه داشت و قرآن یا تسبیح و یا تهلیل میخواند، دلیل که از حرام خوردن و گناه کردن توبه کند. اگر بیند با روزه غیبت مردمان می کرد و یا سخنهای فحش گفت، دلیل بود که طاعت و عبادت برپاکند، ولی در راه دین راستگو نباشد. محمد بن سیرین
روزه داشتن درخواب، بر ده وجه بود. اول: بزرگی. دوم: ریاست. سوم: تندرستی. چهارم: مرتبه. پنجم: توبه از گناهان. ششم: ظفریافتن بر دشمن. هفتم: زیادی نعمت. هشتم: حج گذاردن. نهم: غزا کردن. دهم: دلیل که او را پسری آید، .
اگر بیند در ماه رمضان روزه بود. دلیل بود بر گرانی و تنگی طعام. بعضی معبران گویند دلیل بود بر تندرستی دین حق تعالی و فرج یافتن از غم و ایمن گشتن از بیماری و گذران وام و از رنج و سختی رستن بود، خاصه چون در ماه رمضان بود.
فرهنگ جامع تعبیر خواب

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از رنجه داشتن
تصویر رنجه داشتن
رنجه کردن، رنجه ساختن، آزرده ساختن، آزار رساندن، برای مثال جنگ یک سو نه و دل شاد بزی / خویشتن را و مرا رنجه مدار (فرخی - ۱۳۹)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گواه داشتن
تصویر گواه داشتن
شاهد داشتن، دلیل و مدرک داشتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از روان داشتن
تصویر روان داشتن
روان کردن
کنایه از جاری ساختن حکم، نافذ کردن، برای مثال بخواه جان و دل بنده و روان بستان / که حکم بر سر آزادگان روان داری (حافظ - ۸۸۸)
فرهنگ فارسی عمید
(تَ لَطْ طُ نُ / نِ / نَدَ)
آزرده ساختن. آزرده خاطر کردن. اذیت کردن. آزار رساندن. معذب ساختن. رنجه کردن. رجوع به رنجه کردن شود:
هر آن کس که پیش تو گیرد پناه
گرش رنجه داری تو باشد گناه.
فردوسی.
بدو گفت زرمهر کای شهریار
روان را بدین کار رنجه مدار.
فردوسی.
جنگ یکسو نه و دلشاد بزی
خویشتن را ومرا رنجه مدار.
فرخی.
ور نخواهد ماند باتو باغ و خانه خیرخیر
خویشتن رارنجه چون داری و چون شمعون کنی.
ناصرخسرو.
تا چند رنجه دارم در عشق دوست جان
تا چند بسته دارم در بند یار دل.
سوزنی.
خویشتن رنجه مدار از قبل فقد مراد
می خور انگار که آن نیز وفا و کرم است.
ظهیر فاریابی (از شعوری)
لغت نامه دهخدا
(اَ خوَرْ / خُرْ دَ)
دقت داشتن. زیر نظر داشتن. مراقب بودن، نگاه و نظر مرحمت به کسی یا چیزی داشتن. رجوع به توجه و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ / تِ مَ)
مجازاً، خوش داشتن:
تو طبع و دل را هم شاد و تازه دار همی
که خسروی بتو تازه ست و مملکت بتو شاد.
مسعودسعد.
، تجدید کردن. از نو بکاربردن. احیا کردن:
در توحید زن کآوازه داری
چرا رسم مغان را تازه داری ؟
نظامی.
، مجازاً، خوشروی و خندان بودن. شادمان داشتن چهره. بشاش بودن. خود را شاد و مسرور نشان دادن. روی را تازه ساختن:
نشستیم هر دو برامش بهم
بمی تازه داریم روی دژم.
فردوسی.
ما را همی بخواهی پس روی تازه دار
تا خواجه مر ترا بپذیردز من مگر.
فرخی.
چشم امید بمژگان ترخود داریم
روی خود تازه به آب گهر خود داریم.
صائب
لغت نامه دهخدا
(تَ نَفْ فُ تَ)
روانه داشتن. فرستادن. ارسال کردن. روانه کردن: پس بنده بر سبیل فال این ناتمامی روان داشت امید زیارت دولت را.... (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، نافذ کردن. مجری کردن. انفاذ. تنفیذ:
جورت که روان دارد بر عقل و دلم فرمان
بر تا نبرد جانم هرچند روا داری.
فتوحی مروزی.
و رجوع به روان شود.
- روان داشتن حکم، نافذ داشتن آن. (آنندراج) :
بخواه جان و دل بنده و روان بستان
که حکم بر سر آزادگان روان داری.
حافظ (از آنندراج).
- روان داشتن کار، روبراه کردن آن. انجام دادن و تمام کردن آن:
که همواره کارم به خوبی روان
همی داشت آن مرد روشن روان.
فردوسی.
، جاری ساختن:
تا روانم هست نامت بر زبان دارم روان
تا وجودم هست خواهد بود نقشت در ضمیر.
سعدی.
، حفظ کردن. از بر کردن. نیک آموختن. روان کردن.
- روان داشتن سبق و درس و ابجد و خط و سواد، کنایه است از از بر داشتن سبق و درس و.... (از آنندراج). رجوع به روان کردن و روان ساختن شود:
سکوت مایۀ علم است زآن سبب لب جوی
خموش مانده خط موج را روان دارد.
شفائی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(لِ / لُ / لَ)
روزه داشتن:
مسلم کسی را بود روزه داشت
که درمانده ای را دهد نان و چاشت.
(بوستان).
و رجوع به روزه داشتن شود
لغت نامه دهخدا
شاهد داشتن، دلیل داشتن حجت داشتن: تو اگر بحسن دعوی بکنی گواه داری که کمال سرو بستان و جمال ماه داری. (سعدی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رواج داشتن
تصویر رواج داشتن
رواگ داشتن، روا بودن
فرهنگ لغت هوشیار
نو کردن جدید کردن اجرا کردن، از نو بکاربردناحیا کردن، از نو بکار بردن، خوش داشتن، خوشروی بودن خندان بودن شادمان بودن (چهره)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سوزش داشتن
تصویر سوزش داشتن
حرقٌ
دیکشنری فارسی به عربی
تصویری از سوزش داشتن
تصویر سوزش داشتن
Tingle
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از سوزش داشتن
تصویر سوزش داشتن
picoter
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از سوزش داشتن
تصویر سوزش داشتن
チクチクする
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از سوزش داشتن
تصویر سوزش داشتن
سنسناہٹ ہونا
دیکشنری فارسی به اردو
تصویری از سوزش داشتن
تصویر سوزش داشتن
শিরশির অনুভূতি
دیکشنری فارسی به بنگالی
تصویری از سوزش داشتن
تصویر سوزش داشتن
รู้สึกแปลบ
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از سوزش داشتن
تصویر سوزش داشتن
kuchoma
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از سوزش داشتن
تصویر سوزش داشتن
karıncalanmak
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
تصویری از سوزش داشتن
تصویر سوزش داشتن
kesemutan
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از سوزش داشتن
تصویر سوزش داشتن
לדקור
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از سوزش داشتن
تصویر سوزش داشتن
간지럽다
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از سوزش داشتن
تصویر سوزش داشتن
झनझनाना
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از سوزش داشتن
تصویر سوزش داشتن
tintelen
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از سوزش داشتن
تصویر سوزش داشتن
pizzicare
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از سوزش داشتن
تصویر سوزش داشتن
formigar
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از سوزش داشتن
تصویر سوزش داشتن
刺痛
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از سوزش داشتن
تصویر سوزش داشتن
mrowić
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از سوزش داشتن
تصویر سوزش داشتن
поколювати
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از سوزش داشتن
تصویر سوزش داشتن
kribbeln
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از سوزش داشتن
تصویر سوزش داشتن
покалывать
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از سوزش داشتن
تصویر سوزش داشتن
hormiguear
دیکشنری فارسی به اسپانیایی